غزوه بنی المُصطلق
زمینه و انگیزه وقوع جنگ
این جنگ، هرچند از جهت نظامی گسترده و دامنهدار نبود؛ امّا، از این جهت سرنوشتساز بود که در اثنای آن وقایعی روی داد که از یک سوی موجبات پریشانی و نابسامانی را در جامعة اسلامی فراهم آورد، و از سوی دیگر به رسوایی منافقان انجامید. همچنین، به مناسبت رویدادهای این غزوه یک سلسله قوانین تعزیری تشریع گردید که برای جامعة اسلامی از نظر فضیلت و کرامت و طهارت اخلاقی و اجتماعی چهرهای خاص را به ارمغان آورد. نخست، غزوه را گزارش میکنیم، و سپس به شرح آن وقایع میپردازیم.
این غزوه که به نام «غزوة مُرَیسیع» نیز نامیده شده است، بنا به گفتة عموم اصحاب مغازی در سال پنجم هجرت، و بنا به گفتة ابن اسحاق در سال ششم هجرت روی داده است [1].
انگیزة وقوع این غزوه آن بود که به رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- خبر دادند رئیس قبیله بنیالمصطلق، حارث بن ابیضرار با قوم و قبیله خودش به همراه جمعیتی که توانست از اعراب با خود همراه گرداند، قصد کارزار با آن حضرت را دارند. بُرَیده بنحًصیب اسلمی را برای خبرگیری از وضعیت فرستادند. وی به نزد بنیالمصطلق رفت و با حارث بن ابیضرار ملاقات کرد و با او سخن گفت، و نزد رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- بازگشت و شرح ماوقع را به آن حضرت گزارش داد.
وقتی برای حضرت رسول اکرم -صلی الله علیه وسلم- مسلم گردید که خبر صحت دارد، بیدرنگ آهنگ جنگ کردند. عزیمت آن حضرت به میدان این نبرد، دو روز گذشته از ماه شعبان بود. جماعتی از منافقان که در جنگهای پیشین با آن حضرت همراهی نکرده بودند، با ایشان همراه شدند. آن حضرت زیدبن حارث را در مدینه جانشین خود گردانیدند. بعضی جانشین آن حضرت را در این غزوه ابوذر، و بعضی دیگر، غیله بنعبدالله لیثی نام بردهاند.
حارثبن ابیضرار یک نفر جاسوی را اعزام کرده بود که برای او اخبار مربوط به لشکر اسلام را گزارش کند. مسلمانان او را دستگیر کردند و به قتل رسانیدند. وقتی خبر عزیمت رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- و به قتل رسیدن جاسوس حارث بن ابیضرار به او و همراهانش رسید، سخت دچار بیم و هراس شدند، و اعراب بادیهنشین که با او همراه شده بودند، پراکنده شدند. رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- به موضع مُرَیسیع[2] رسیدند و طرفین آمادة نبرد شدند.
رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- صفوف سپاهیانشان را آراستند. رایت مهاجرین را به دست ابوبکر صدیق، و رایت انصار را به دست سعدبن عباده دادند. ساعتی به تیراندازی متقابل پرداختند؛ آنگاه، رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- فرمان حمله دادند. عدهای از آنان کشته شدند. پیامبراکرم -صلی الله علیه وسلم- زنان و کودکانشان را اسیر کردند، و چارپایان و گوسفندان را به غنیمت گرفتند. از لشکر اسلام، تنها یک تن به قتل رسید، که او را نیز مردی انصاری به گمان آنکه دشمن است به قتل رسانید.
این مطلبی است که صاحبان مغازی و سِیر آوردهاند؛ اما، ابن قیم گفته است: این توهمی بیش نیست؛ زیرا، اصلاً کارزاری صورت نگرفته است، بلکه رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- به اتفاق رزمندگان اسلام پیرامون آن چشمه را مورد حمله قرار دادند، و زنان و کودکان ایشان را به اسارت گرفتند و اموال ایشان را مصادره کردند؛ چنانکه در حدیث صحیح آمده است که رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- در حالیکه بنیالمصطلق بیخبر بودند، برایشان یورش بردند. متن حدیث را نیز آورده است [3].
یکی از اسیران، جُویریه دختر حارث، رئیس قبیله بود که در سهم ثابت بنقیس قرار گرفت. وی با او قرارداد مکاتبه تنظیم کرد، رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- مبلغ مکاتبة او را پرداخت کردند و او را به همسری خویش درآوردند. مسلمانان نیز به موجب این ازدواج، یکصد خانوار از بنیالمصطلق را که اسلام آورده بودند آزاد کردند و گفتند: اینان خویشاوندان همسر رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- هستند! [4]
راجع به وقایع و حوادث اثنای این غزوه، از آنجا که باعث و بانی آن رویدادها سرکردة منافقان، عبدالله بن ابی و یارانش بودهاند، بهتر است ابتدا به بررسی بخشی از عملکردهای منافقان در جامعه اسلامی بپردازیم.
عملکردهای منافقان پیش از این غزوه
بارها آوردهایم که عبدالله بن اُبّی نسبت به اسلام و مسلمین کینة دیرینه داشت، و به خصوص با رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- به شدت کینهتوزی میکرد؛ زیرا، اوس و خزرج در ارتباط با ریاست و پادشاهی وی یک سخن شده بودند، و برای او تاجی درست کرده بودند؛ همزمان اسلام در مدینه ظهور کرد و آنان را از ابن اُبّی منصرف گردانید، و او همواره چنین میاندیشید که رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- فرمانروایی و پادشاهی را از او باز گرفته است.
کینهتوزی عبدالله بنابّی و آتش گرفتن او از ظهور اسلام، از آغاز هجرت، پیش از تظاهر او به اسلام و پس از تظاهر او به اسلام، همواره آشکار بود.
* روزی رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- بر الاغی سوار بودند و برای عیادت سعدبن عباده میرفتند. وقتی از کنار عبدالله بن اُبّی و همراهانش گذشتند، عبداللهبن ابی بیناش را محکم در دست گرفت و گفت: «لاتُغَبِّروا علینا!» بر سر ما گرد و خاک نکنید! و هنگامی که آن حضرت برای آن جماعت قرآن تلاوت کردند، گفت:
(اجلس فی بیتک، ولا تؤذنا فی مجلسنا) [5].
«در خانهات بنشین، و در مجالس ما آزارمان مده!»
اینها مربوط به پیش از تظاهر او به اسلام بود. هنگامی نیز که پس از جنگ بدر تظاهر به اسلام کرد، همچنان دشمن خدا و رسول خدا و مسلمانان بود، و تمامی همّ و غمّ او تفرقهافکنی در جامعة اسلامی و تضعیف کیان اسلام بود، و با دشمنان اسلام همراهی میکرد. چنانکه آوردیم، در ماجرای بنیقینُفاع دخالت داشت. همچنین، در جنگ احد دردسرها فراهم کرد و نیرنگها زد، و به انحاء مختلف به تفرقهانگیزی و پریشانسازی و ایجاد هرج و مرج در صفوف سپاهیان اسلام میپرداخت.
شدت مکر این منافق و نیرنگبازی او را در ارتباط با مسلمانان از اینجا میتوان فهمید که پس از تظاهر به اسلام، هر روز جمعه، هنگامی که رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- بر منبر می نشستند تا برخیزند و خطبه بخوانند، از جای برمیخاست و میگفت: (هذا رَسولالله بین اظهرکم؛ اکرمکم الله و اعزکم به؛ فانصروه و عزروه، و اسمعواله و اطیعوا!) این رسول خدا است که در میان شما است؛ خداوند در پرتو وجود او شما را کرامت و عزت بخشیده است. شما نیز او را یاری کنید و از او پشتیبانی کنید، و در برابر او در مقام سمع و طاعت باشید! آنگاه مینشست، و رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- برمیخاستند و خطبه میخواندند.
نمونهای از بیشرمی این منافق آنکه در نخستین جمعه پس از جنگ اُحُد با آن همه دردسر آفرینی و با آن نیرنگهای زشتی که به مسلمانان زده بود از جای برخاست تا همان سخنان را که همیشه میگفت بگوید. مسلمانان اطراف جامة او را گرفتند و میکشیدند، و به او میگفتند: بنشین، ای دشمن خدا! تو شایستگی این سخنان را نداری، با آن کارهایی که کردهای؟! او نیز پای روی گردن مردم نهاد و از میان جمعیت نمازگزاران خارج شد، و میگفت: به خدا، انگار که گویی بد و بیراه گفتهام که برپای خاستهام تا او را تقویت و تأیید کنم!؟ مردی از انصار بر در مسجد او را ملاقات کرد. به او گفت: وای بر تو؛ بازگرد تا رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- برای تو از خداوند طلب مغفرت کند! گفت: به خدا نمیخواهم برایم طلب مغفرت کند! [6]
با یهودیان بنینضیر نیز عبدالله بنابّی ارتباط داشت و با آنان برعلیه مسلمانان توطئه میکرد؛ تا آنجا که به ایشان قول داد: اگر شما را اخراج کردند، ما هم با شما از مدینه خارج میشویم؛ و اگر با شما کارزار کردند، ما شما را یاری میکنیم!؟ [7]
همچنین، در گیرو دار جنگ احزاب، از هر بهانهای برای ایجاد پریشانی و نگرانی و افکندن ترس و وحشت در دلهای مسلمانان سوء استفاده میکردند؛ چنانکه خداوند متعال در سورة احزاب داستانشان را گزارش فرموده است:
﴿وَإِذْ یقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ مَّا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً﴾ [8].
«و آن هنگام که منافقان و آن کسانی که بیمار دل بودند، میگفتند: خدا و رسول خدا جز فریب به ما وعد و وعید ندادهاند!؟»
تا آنجا که میفرماید:
﴿یحْسَبُونَ الْأَحْزَابَ لَمْ یذْهَبُوا وَإِن یأْتِ الْأَحْزَابُ یوَدُّوا لَوْ أَنَّهُم بَادُونَ فِی الْأَعْرَابِ یسْأَلُونَ عَنْ أَنبَائِکُمْ وَلَوْ کَانُوا فِیکُم مَّا قَاتَلُوا إِلَّا قَلِیلاً﴾[9].
«میپندارند که احزاب هنوز نرفتهاند!؟ و اگر احزاب بیایند، اینان دوست دارند که ای کاش میتوانستند در میان اعراب بادیهنشین باشند و از اخبارتان جویا شوند؛ هرچند که اگر در میان شما نیز میماندند، جز اندکی در کارزار شرکت نمیجستند!؟»
از سوی دیگر، دشمنان اسلام، یهودیان، منافقان، و مشرکان، همگی به خوبی میدانستند که عامل پیروزی اسلام برتری مادّی و کثرت اسلحه و عدّه و عُدّه و ارتش و لشکر نیست؛ بلکه فضائل انسانی و ارزشهای اخلاقی و الگوهای برازندهای است که جامعة اسلامی و همة کسانی که به نحوی با این دین سروکار دارند، از آن برخوردارند، و نیز نیک میدانستند که منبع این همه برازندگی شخص رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- هستند که مَثَل اعلای همة فضائل اخلاقی و انسانی در حد اعجاز هستند همچنین به دنبال گردش گردونة جنگهای پیاپی در طول پنج سال، دریافته بودند که یکسره کردن کار این دین و پایبندان و هوادارانش از طریق به کار گرفتن اسلحه ممکن نیست؛ بنابراین، تصمیم گرفتند که یک جنگ تبلیغاتی وسیع را از ستاد اخلاق و فضیلت و آداب و رسوم اجتماعی رهبری کنند، و شخصیت رسول اعظم -صلی الله علیه وسلم- را نخستین هدف این تبلیغات دروغین و گمراه کننده قرار دهند؛ و طبعاً، از آنجا که منافقان همواره در میان صفوف مسلمین نقش ستون پنجم را ایفا میکردند، و ساکن مدینه نیز بودند، و در هر زمان میتوانستند با مسلمانان در ارتباط باشند، و افکار و احساسات آنان را تحتتأثیر قرار دهند، مأموریت این تبلیغات را منافقان، و در رأس همة آنان ابنابّی، بر عهده گرفتند.
این نقشة منافقان انگاه آشکارا بازشناخته شد که رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- با اُمّالمؤمنین زینب بنت جحش، پس از آنکه زیدبن حارثه وی را طلاق داد، ازدواج کردند. از جمله آداب و رسوم ریشهدار در میان قوم عرب این بود که فرزند خوانده را همانند فرزند صُلبی میدانستند، و معتقد بودند که همسر فرزند خوانده برای همیشه برای مردی که آن فرزند را به پسرخواندگی گرفته است، حرام خواهد بود. وقتی که نبیاکرم -صلی الله علیه وسلم- با زینب ازدواج کردند، منافقان دو روزنة مناسب بنا به پندار خودشان برای ایجاد جوّ نامناسب بر ضدّ پیغمبر اسلام پیدا کردند: یکی اینکه زینب بنت جحش همسر پنجم ایشان بود، و قرآن ازدواج با بیش از چهار زن را مجاز ندانسته بود؛ بنابراین، چگونه میتوانست این ازدواج برای آن حضرت درست بوده باشد؟! دوم اینکه زینب همسر فرزند ایشان- پسرخوانده ایشان بود؛ بنابراین، ازدواج با همسر پسرخوانده بزرگترین گناه کبیره- به موجب آداب و رسوم قوم عرب- محسوب میگردید. این بود که در این زمینه تبلیغات منفی گستردهای را به راه انداختند، و داستانها و افسانهها در این باره ساختند و پرداختند. گفتند: محمد به طور ناگهانی چشمانش به زینب افتاده و تحت تأثیر زیبایی او قرار گرفته، و به عشق او گرفتار آمده، و به او دل بسته است؛ پسر او زید نیز از این مطلب باخبر شده، و راه رسیدن به زینب را برای او هموار کرده است. این تبلیغات ساختگی را آن چنان انتشار دادندکه حتی در زمان ما آثار این تبلیغات در کتابهای تفسیر و حدیث برجای مانده است.
این تبلیغات سوء، در صفوف عوام و ضعفای مسلمین بسیار اثر گذار بود، تنها نازل شدن آیات بینات قرآن بود که میتوانست این بیماریهای پدید آمده در دلها و سینهها را بهبود بخشد. از جمله شواهد انتشار وسیع این تبلیغات، آنست که خداوند سورة احزاب را با این سخن خویش آغاز فرموده است:
﴿یا أَیهَا النَّبِی اتَّقِ اللَّهَ وَلَا تُطِعِ الْکَافِرِینَ وَالْمُنَافِقِینَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیماً حَکِیماً﴾[10].
«هان ای پیامبر، تقوای الهی پیشه کن و مطابق میل کافران و منافقان کار مکن؛ که خداوند علیم و حکیم است.»
اینها اشاراتی گذرا، و تصویرهای کوچک شدهای از عملکردهای منافقان پیش از غزوة بنیالمصطلق است، و پیامبر بزرگ اسلام، تمامی این آزارها را با صبر و شکیبایی و نرمش و مدارا تحمّل میکردند. عموم مسلمین نیز از دردسرآفرینیهای منافقان همواره برحذر بودند، و صبورانه رفتارهای ناخوشایند آنان را در خورد میکردند؛ زیرا، بر اثر آن رسواییهای پیاپی، دیگر منافقان را به خوبی شناخته بودند؛ چنانکه خداوند متعال میفرماید:
﴿أَوَلاَ یرَوْنَ أَنَّهُمْ یفْتَنُونَ فِی کُلِّ عَامٍ مَّرَّةً أَوْ مَرَّتَینِ ثُمَّ لاَ یتُوبُونَ وَلاَ هُمْ یذَّکَّرُونَ﴾[11].
«و آیا نمیبینند که اینان در هر سال یک بار یا دو بار آزمون میشوند، اما نه توبه میکنند و نه اینان به خود میآیند؟!»
عملکردهای منافقان در غزوة بنی المصطلق
1. شعار دادن منافقان بر علیه پیامبر
رسول خدا -صلی الله علیه وسلم-، پس از فراغت یافتن از جنگ با بنیالمصطلق در مریسیع اقامت داشتند، و مردمان از اطراف به آنجا میآمدند. همراه عمربن خطاب، خدمتکاری بود که او را جهجاه غفاری مینامیدند. بر سر آب، خدمتکار عمربن خطاب با سنان بن وَبَرجُهَنی درگیر شد و با یکدیگر به زدوخورد پرداختند. آن مرد جُهَنمی فریاد زد: ای جماعت انصار! جهجاه نیز فریاد زد: ای جماعت مهاجرین! رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- فرمودند:
(أبدعوی الجاهلیة وأنا بین أظهرکم؟ دعوها فانها منتنة).
«شعار جاهلیت میدهید در حالیکه من هنوز در میان شما هستم؟! واگذارید این رفتارها را که بسیار چندشآور است!»
خبر این گیرودار به عبدالله بناُبّی بنسلّول رسید. عدهای از مردان قوم و قبیلهاش در اطراف او بودند و زیدبن ارقم نیز که پسربچهای کم سن و سال بود در میان آن جمع بود. عبدالله بن اُبّی خشمناک شد و گفت: واقعاً چنین کردند؟! اینان در شهر و دیار خودمان با ما سر ستیز دارند و به ما بزرگی میفروشند! به خدا مَثَل ما و اینان همان ضربالمثل قدیمی است که گفتهاند: سَمّن کلبَکَ یأکُلْکَ! سگت را فربه ساز تا خودت را بخورد!
(اما والله؛ لئن رجعنا الی المدینة لیخر جن الأعز منها الأذل!)
«هان به خدا، همینکه به مدینه بازگردیم، اشراف مدینه اوباش را از آن بیرون خواهند راند!؟»
آنگاه روی به اطرافیانش کرد و گفت: این کاری است که خودتان بر سر خودتان آوردید! اینان را وارد سرزمینتان کردید، و اموالتان را با اینان تقسیم کردید! هان به خدا، اگر امساک کرده بودید و دست مساعدت به آنان نداده بودید، به شهر و دیار دیگری میرفتند!؟
زید بن ارقم خبر به نزد عمویش برد. عموی وی نیز رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- را در حالیکه عمر نزد آن حضرت بود با خبر ساخت. عمر گفت: دستور بده عبادبن بشر او را بکشد! آن حضرت فرمودند: (فکیف یا عمر إذا تحدث الناس أن محمدا یقتل أصحابه؟! لا، ولکن اذن بالرحیل) «آن وقت چگونه خواهدشد وقتی مردم بگویند که محمد یارانش را میکشد؟! نه! اما، جار بزن که کوچ میکنیم!» پیش از آن هیچگاه پیامبراکرم -صلی الله علیه وسلم- در چنین وقت و ساعتی از جایی کوچ نکرده بودند. همه کوچ کردند. اسیدبن حضیر با آن حضرت ملاقات کرد و به ایشان تحیت گفت و جویا شد که شما در چنین وقت و ساعت نامتناسبی بار سفر بستید؟! آن حضرت خطاب به او فرمودند: (أو ما بلغک ما قال صاحبکم؟) «مگر نشنیدهای که رفیقتان چه گفته است؟!» گفت: آن شمایید ای رسولخدا، که اگر بخواهید او را بیرون خواهید راند. بخدا، ذلیل اوست و عزیز شمایید! آنگاه گفت: ای رسولخدا، با او مدارا کنید. به خدا، شما را خدا برای ما رسانید، در حالی که قوم و قبیلة وی برای او تاج تدارک دیده بودند و کم مانده بود که تاجگذاری کند! او هنوز هم فکر میکند که شما پادشاهی را از او بازگرفتهاید!؟
پیامبر اکرم -صلی الله علیه وسلم- آن روز را تا به شام و آن شب را تا به صبح، و ساعات آغازین روز بعد را به راه ادامه دادند تا وقتی که حرارت آفتاب مردم را آزار داد. آنوقت با همراهانشان بارانداختند، و مردم همینکه دست و پایشان به زمین رسید به خواب رفتند. رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- این کار را به خاطر آن کردند که مردم از گفتگو دربارة آنچه گذشته بود، منصرف گردند.
ابن اُبّی از سوی دیگر با خبر شد که زیدبن ارقم ماجرا را به گوش رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- رسانیده است. به خدا سوگند یاد کرد که آنچه را زیدبنارقم گفته است، وی نگفته و هرگز از زبان و دهان او برنیامده است. عدهای از انصار که در اطراف رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- بودند، گفتند: ای رسولخدا، شاید این پسربچه سخن او را درست نفهمیده و عین عبارت این مرد را به ذهن نسپرده باشد؛ بنا را بر این بگذارید که وی راست میگوید! زید گوید: چنان اندوهی بر من مستولی گردید که تا آن زمان همانند آن را تجربه نکرده بودم! در خانه نشستم، تا خداوند این آیات را نازل فرمود:
﴿إِذَا جَاءکَ الْمُنَافِقُونَ ﴾.
«آنگاه که منافقان به نزد تو بیایند».
تا آنجا که میفرماید:
﴿ هُمُ الَّذِینَ یقُولُونَ لَا تُنفِقُوا عَلَی مَنْ عِندَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّی ینفَضُّوا﴾.
«هم اینانند که میگویند: به اطرافیان رسول خدا مساعدت مالی نکنید تا پراکنده شوند!»
تا آنجا که میفرماید:
﴿...لَیخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ﴾[12].
«عزیزان مدینه ذلیلان را از آن بیرون خواهند راند!»
رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- دنبال من فرستادند این آیات را برای من خواندند و فرمودند:
(إن الله قَدَ صدّقک). «خداوند گفته تو را تصدیق فرمود!» [13]
پسر این منافق، عبدالله بناُبّی، مرد شایستهای بود و از نیکان صحابه بود. از پدرش بیزاری جست و بر دروازة مدینه ایستاد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. وقتی ابناُبّی سر رسید، به او گفت: به خدا، از اینجا گذر نمیکنی تا آنکه رسولخدا به تو اجازة ورود بدهد! زیرا که عزیز اوست و ذلیل توئی؟! وقتی پیامبر اکرم -صلی الله علیه وسلم- به دروازة مدینه رسیدند، به او اجازة ورود دادند، و عبدالله دست از سر او برداشت.. پیش از آن نیز عبدالله بنابی گفته بود: ای رسولخدا، اگر خواستید او را بکشید، فرمان قتلش را به من بدهید؛ من به خدا سرش را برای شما میآورم! [14]
2. داستان افک
قضیة افک نیز در خلال همین غزوه اتفاق افتاد. خلاصة داستان اینکه عایشه -رضی الله عنه- را به حکم قرعهای که به نام او آمده بود- چنانکه رفتار معمول آن حضرت با همسرانشان بود- در این غزوه همراه خودشان برده بودند. در راه بازگشت از جنگ با بنیالمصطلق، در یکی از منازل بین راه بار انداختند. عایشه برای قضای حاجت از میان جمعیت کاروان بیرون شد. گلوبندی را که از آن خواهرش بود و از وی به عاریت گرفته بود، گم کرد. بازگشت تا در همانجایی که آن گلوبند را گم کرده بود، بدون فوت وقت آن را پیدا کند.در این اثنا افرادی که هودج عایشه را بر روی شتر مینهادند، سر رسیدند، و به گمان اینکه وی در آن است، هودج را بلند کردند و بر شتر سوار کردند. از سبک بودن هودج هم تعجی نکردند؛ زیرا، وی کم سن و سال بود و آن چنان گوشتی که وزن او را سنگین کند بر اندام او ظاهر نشده بود. همچنین، وقتی چند نفر برای برداشتن و سوار کردن یک هودج کمک کنند، از سبک بودن هودج روی دستانشان به شگفت نمیآیند؛ چه بسا اگر یک یا دو نفر هودج وی را بلند کرده بودند، تغییر اوضاع و احوال بر آنان پوشیده نمیماند.
عایشه به محل بارانداز کاروان رسید. گلوبند را پیدا کرده بود؛ اما آنجا پرنده پرنمیزد! در همان محل بارانداز بر زمین نشست، و فکر کرد که دیری نمیپاید کاروانیان متوجه غیبت او میشوند و به جستجویش میآیند. اما، خدا بر کار خویش چیره است؛ همة امور را از بالای عرش خویش آن چنان که میخواهد تدبیر میفرماید. خواب بر چشمان وی غلبه کرد. خوابید و از خواب بیدار نشد، مگر وقتی که شنید صفوانبن معطّل میگوید: انّاالله و انّاالیه راجعون! همسر رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- ؟!
صفوان در واپسین جاهای لشکر بارانداخته بود؛ زیرا وی پرخواب بود. وقتی عایشه را دید، شناخت؛ زیرا که پیش از نزول حکم حجاب، او را میدید. انالله گفت و اَشترش را خوابانید. عایشه را نزدیک شتر برد و او را سوار کرد، و حتی یک کلمه با او سخن نگفت، و عایشه جز همان انالله از او هیچ سخنی نشیند. صفوان زمام ناقه را بر دوش گرفت و او را سوار بر شتر به دنبال خود میکشید، تا او را به لشکریان رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- رسانید. لشکر اسلام در شدت گرمای وقت چاشت بار انداخته بودند.
وقتی مردم این صحنه را دیدند، هرکس بنا به شخصیت خودش، هرآنچه لایق خودش بود بر زبان آورد. آن مرد پلید، دشمن خدا، ابناُبّی، راه نفسی پیدا کرد. اندکی از حرارت نفاق و حسادت که در اندرونش شعلهور بود کاسته شد. ماجرای افک را سامان داد، و به شاخ و برگ دادن آن پرداخت، و همه جا شایع کرد، و تا آنجا که توانست بر سر آن بگو مگو به راه انداخت، و طول و تفصیل برای آن ساخت و پرداخت. یارانش نیز برای خود شیرینی و خوشخدمتی هرچه توانستند کردند.
وقتی رزمندگان اسلام به مدینه وارد شدند، اصحاب افک داد سخن دادند. اما رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- سکوت کرده بودند و هیچ سخنی نمیگفتند، چون مشاهده کردند که نزول وحی به تأخیر افتاده و فترت وحی به طول انجامیده، با اصحابشان در ارتباط با جدایی از عایشه مشورت کردند. علی -رضی الله عنه- به کنایه نه با صراحت پیشنهاد کرد که از او جدا شوند، و همسر دیگری به جای او اختیار کنند. اُسامه و بعضی دیگر از صحابه پیشنهاد کردند که از او جدا نشوند، و به سخنان دشمنان توجهی نکنند. پیامبر بزرگ اسلام بر فراز منبر ایستادند و به سرزنش عبدالله بن اُبّی پرداختند. اسیدبن حضیر، رئیس طایفة اوس داوطلب شد که وی را به قتل برساند. سعدبن عباده رئیس طایفة اوس- طایفة ابناُبّی- را حمیت قبیلهای گرفت، و میان آن دو سخنانی رد و بدل شد که دو طایفه در برابر یکدیگر برآشفتند. رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- آنان را امر فرمودند که کوتاه بیایند، و خود نیز ساکت شدند.
در آن اثنا، عایشه مدت یک ماه بیمار بود، و از داستان افک هیچچیز نمیدانست؛ هرچند، میدید که رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- آن لطف و محبتی را که پیش از آن هرگاه بیمار میشد به او ابراز میداشتند، این بار ابراز نمیدارند. همینکه بهبود یافت، با اُمّمِسطَح شبانه از خانه بیرون شدند تا قدری قدم بزنند. اُمّمسطح پایش در سرانداز پشمینهای که داشت گیر کرد و زمین خورد. وقتی چنین شد، فرزندش را نفرین کرد. عایشه به او اعتراض کرد که چرا پسرش را نفرین میکند؛ اُمّمسطح ماجرا را برای او بازگفت. عایشه به خانه برگشت و از رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- اجازه خواست به نزد پدر و مادرش رفت و از حال و قضیه باخبر شد. گریستن آغاز کرد. دو شب و یک روز تمام گریست و خواب به اندازة سورمه کشیدن نیز پلک چشمانش را ننواخت، و حتی یک لحظه اشک چشمانش باز نایستاد، تا آنکه پنداشت گریة بیامان دارد جگرش را برمیشکافد.
در این اوضاع و احوال بود که رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- آمدند، ولدیالورود شهادتین بر زبان راندند، و فرمودند: امّا بعد؛ ای عایشه، دربارة تو با من چنین و چنان گفتهاند. اگر تو بیگناه باشی خداوند بیگناهی تو را آشکار خواهد ساخت؛ و اگر گناهی مرتکب شدهای، از خداوند طلب مغفرت کن، و به درگاه او توبه کن؛ که بنده هرگاه به گناه اعتراف کند و به درگاه خداوند توبه کند، خداوند توبهاش را میپذیرد! اشک چشمانش باز ایستاد و به هر یک از پدر و مادرش که اشاره کرد که پاسخ رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- را بدهند، ندانستند چه باید بگویند. عایشه خود گفت: به خدا، من نیک میدانم که شما این داستان را شنیدهاید، و در اعماق جانتان نفوذ کرده است، و شما آن را باور کردهاید. حال، اگر من به شما بگویم بیگناهم- که خدا هم میداند که من بیگناهم شما حرف مرا باور نمیکنید؛ و اگر به چیزی که خدا میداند من از آن بدورم اعتراف کنم، حتماً شما باور میکنید! بخدا، من برای خودم و برای شما الگویی بهتر از این نمییابم که پدر یوسف گفت:
﴿فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَی مَا تَصِفُونَ﴾[15].
«به زیبایی شکیبایی خواهم کرد، و تنها خداوند است که میتواند در ارتباط با آنچه شما باز میگویید مرا کمک کند!»
آنگاه به کناری رفت و خوابید. همان ساعت وحی نازل شد. رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- به خود آمدند در حالی که میخندیدند. نخستین کلمهای که بر زبان آوردند این بود: ای عایشه، همان خداوند تو را تبرئه فرمود!
مادر عایشه به وی گفت: برخیز و به نزد شوهرت برو! عایشه برای آنکه نشانهای از پاکدامنی او باشد، و نیز به خاطر اطمینانی که به محبت رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- داشت، گفت: به خدا برنمیخیزم و نزد او نمیروم، و جز خداوند سپاس هیچکس را نمیگویم!
آیاتی که در ارتباط با قضیة افک نازل شد، آیات یازدهم تا بیستم سورة نور بود که با این سخن خداوند متعال آغاز میگردد:
﴿إِنَّ الَّذِینَ جَاؤُوا بِالْإِفْکِ عُصْبَةٌ مِّنکُمْ﴾. «آنان که این داستان افک را ساختند و پرداختند، و گروهی سازمان یافته در میان شمایند!»
از اصحاب افک، مِسطَح بناثاثه، حسان بن ثابت، و حمنة بنت جحش را هر یک هشتاد تازیانه زدند، اما، این حدّ شرعی را بر آن مرد پلید، عبدالله بن ابی- با آنکه سرکردة اصحاب افک بود و به قول قرآن بود ﴿وَالَّذِی تَوَلَّی کِبْرَهُ مِنْهُمْ﴾ (یعنی عمدة این وزر و بال افک از آن او بود)- جاری نکردند؛ شاید به این دلیل که اجرای حدود شرعی از عذاب تبهکاران میکاهد، در حالی که خداوند به عبدالله بناُبّی وعدة عذاب عظیم در آخرت داده بود؛ و شاید، به دلیل همان مصلحتی که رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- به خاطر آن از قتل وی صرفنظر کرده بودند! [16]
به این ترتیب، پس از یک ماه تمام، ابرهای تیرة شکّ و تردید و نگرانی و پریشانی از جوّ اجتماعی مدینه کنار رفت، و سرکرده منافقان پس از آن دیگر نتوانست سرش را بلند کند.
* ابن اسحاق گوید: از آن به بعد، دیگر هرگاه عبدالله بنابی دسته گلی تازهای به آب میداد، قوم و قبیلهاش خودشان او را سرزنش میکردند و از او باز خواست میکردند و او را تحت فشار قرار میدادند. آن هنگام، رسولخدا -صلی الله علیه وسلم- به عمر فرمودند:
(کیف تری یا عمر؟ أما والله لو قتلته یوم قلت لی أقتله لأرعدت له آنف؛ لو أمرتها الیوم بقتله لقتلته) [17].
«حالا نظرت چیست، ای عمر؟ هان به خدا، اگر آن روز که به من گفتی او را بکشم او را کشته بودم، بینیهای پربادی رعدآسا میغریدند، که اگر امروز همانها را فرمان دهم که او را بکشند، او را خواهند کشت!»
عمر گفت: به خدا نیک دانستم که فرمان رسول خدا از فرمان من پربرکتتر بود.
[1]- دلیل بر صحت قول ابن اسحاق اینست که بنا به روایت صحیح داستان افک، قضیه مذکور پس از نزول آیه حجاب روی داده، و آیه حجاب در ارتباط با زینب نازل شده، و زینب در آن زمان همسر رسول خدا -صلی الله علیه وسلم- بوده است؛ زیرا، آن حضرت از او درباره عایشه پرسیدند: گفت: من گوش و چشمم را نگاه میدارم! و عایشه گفت: او تنها کسی بود که در میان همسران نبیاکرم -صلی الله علیه وسلم- - با من رقابت داشت! و عقد ازدواج آن حضرت با وی در اواخر سال پنجم پس از غزوه بنیقریظه صورت گرفته است. اما، اینکه در داستان افک آوردهاند که سعدبن معاذ و سعدبن عبادة درباره افک با یکدیگر کشمکش پیدا کردند، باتوجه به اینکه سعدبن معاذ به دنبال غزوه بنیقریظه وفات یافته است، ظاهراً، باید توهم راویان باشد؛ چنانکه ابن اسحاق داستان افک را از زهری از عبیدالله بن عبدالله بن عتبه از عایشه روایت کرده، و ضمن آن نامی از سعدبن معاذ نبرده است، بلکه از اسیدبن خضیر یاد کرده است. ابومحمدبن حزم گوید: این درست است، و هیچ شکی در این نیست، و یاد کردن سعدبن معاذ در این داستان توهمی بیش نیست؛ نیز نک: زادالمعاد، ج 2، ص 115. آن عده از سیرهنویسان نیز که وقوع این غزوه را در سال پنجم هجرت گزارش کردهاند، عقد ازدواج پیامبر اکرم -صلی الله علیه وسلم- با زینب را به سال چهارم یا اوائل سال پنجم هجرت بردهاند، و گفتهاند که آوردن نام سعدبن معاذ توهم نیست، بلکه کاملاً قطعی است، والله اعلم.
[2]- «مُرَیسیع» نام یکی از چشمههای بنیالمصطلق در ناحیه قُدید به سمت ساحل دریا بوده است.
[3]- نکـ: صحیح البخاری، کتاب العتق، ج 1، ص 345؛ نیز نکـ: فتح الباری، ج 5، ص 202، ج 7، ص 431.
[4]- زادالمعاد، ج 2، ص 112، 113؛ نیز: سیرةابنهشام، ج 2، ص 289، 290، 294-295.
[5]- سیرةابن هشام، ج 1، ص 584؛ 587؛ صحیح البخاری، ج 2، ص 924؛ صحیح مسلم، ج 2، ص 109.
[6]- سیرةابنهشام، ج 2، ص 105.
[7]- مضمون آیه 11، سوره حشر.
[8]- سوره احزاب، آیه 12.
[9]- سوره احزاب، آیه 20.
[10]- سوره احزاب، آیه 1.
[11]- سوره توبه، آیه 126.
[12]- سوره منافقون، آیه 1-8.
[13]- نکـ: صحیح البخاری، ج 1، ص 499؛ ج 2، ص 727-729؛ صحیح مسلم، ح 2584؛ ترمذی، ح 3312؛ نیز: سیرةابنهشام، ج 2، ص 290-292.
[14]- سیرةابنهشام، ج 2، ص 292 و مختصرالسیرة، شیخ عبدالله نجدی، ص 277.
[15]- سوره یوسف، آیه 18.
[16]- صحیح البخاری، ج 1، ص 364، ج 2، ص 696-698؛ زاد المعاد، ج 2، ص 113-115؛ سیرةابنهشام، ج 2، ص 297-307.
[17]- سیرةابنهشام، ج 2، ص 293.
(از کتاب: خورشید نبوّت، ترجمه فارسی «الرحیق المختوم» مؤلف: شیخ صفی الرحمن مبارکفوری، برگردان : دکتر محمدعلی لسانی فشارکی)
سایت نوار اسلام
IslamTape.Com
منبع: سایت نوار اسلام