براساس سرگذشت: ربا قعوار-اردن موضوع: مهتدون (هدایت شدگان) تاریخ انتشار: 2013-06-19 | بازدید: 984

 

براساس سرگذشت: ربا قعوار-اردن

 

اشاره:

او در دانمارک بزرگ شده است.پدر او کشیش چهار کلیسا ومادرش یکی ازرهبران گروههای تبشیری در خاورمیانه به شمار می رود.خودش نیز به عنوان یک مسیحی مخلص فعالیتهای تبشیری فراوانی داشته است.اودارای معلومات فراوانی نسبت به انجیل وتورات است ودر سن دوازده سالگی غسل تعمید شده است.

 

"من ربا قعوارهستم که در اردن به دنیا آمده ام ودر دانمارک رشد کرده ام.پدرومادرم به عنوان رهبران مسیحیت در اردن فعالیت تبشیری فروانی دارند.داستان من از کودکی شروع می شود .من به شدت از اسلام متنفربودم.در دوره ی دبیرستان دختری را در مدرسه مشغول نماز خواندن دیدم؛از شدت غیض به طرف او آمدم وهنگامی که او در سجده بود او را لگد زدم.هنگامی که در دوره ی دبیرستان در اردن تحصیل می کردم با دختران فراوانی مشاجره داشته ام،می خواستم به آنها نشان بدهم که چقدر فرهنگی هستم به خاطرهمین همیشه انجیل را با خودم حمل می کردم وبا صدای بلند به طوری که دیگران بشنوند قرائت می کردم؛مدرسه ما یک مدرسه حکومتی بود که اکثریت دانش آموزان آنجا مسلمان بودندومن به عنوان اقلیت به شمار می رفتم.همیشه جمله ای از انجیل به عنوان حکمت روز برروی تخته سیاه می نوشتم.یادم می آید در ماه رمضان برای اینکه لجاجت خودرا به این دین نشان بدهم روبروی دانش آموزان دیگر که روزه بودند غذایم را می خوردم.در کلاس یازدهم قبل از فارغ التحصیل شدن روزی تصمیم گرفتم در ترم فرهنگ اسلامی شرکت کنم تا از اظهار نظر سایر دانش آموزان در مورد مسیحیت معلومات کسب کنم؛وقتی شنیدم آنها در مورد انجیل صحبت می کنند وآن را تحریف شده می نامند بسیار عصبانی شدم با آنها به جروبحث پرداختم وازعقیده خود دفاع کردم به آنها گفتم:انجیل معجزه ای است که از طرف خدا نازل شده است که همزمان در چهار کتاب وتوسط چهارنفر در چهار جای مختلف نوشته شده است.اسامی آنها نیز به ترتیب (متی،مرقس،یوحناولوقا )می باشد.در این هنگام یکی از دختران با تمسخر به من جواب داد پس با این حساب جنها در نگارش انجیل با آنها همکاری داشته اند!خیلی از حرف او عصبانی شدم به خاطر همین از کلاس خارج شدم.هرروز با دانش آموزان بحث ومناظره داشتم آنها از من در مورد دینم سؤال می کردند من هم سعی می کردم آنها را به دین مسیحیت بکشانم کتاب مقدس را به آنها نشان می دادم واز آن کتاب جملاتی را برایشان می خواندم.روزی معلم زبان عربی مرا به کناری کشاند واز من خواست فعالیتهایم را در مدرسه متوقف کنم چون این کار مخالف قانون است.من ابتدا منکر همه چیز شدم واظهار بی اطلاعی کردم؛اما وقتی او گفت:نوار بحث هایت موجود است.کوتاه آمدم.ولی خیلی عصبانی شدم به طوری که فعالیتهایم را بیشتر کردم حتی علنا ًاز بعضی از دوستان مسلمانم می خواستم روز یک شنبه به کلیسا بیایند تا بیشتر با دین حق آشنا شوند!در سال 1999به دانشگاه (مؤته)پیوستم ولی یک سال بیشتر ادامه ندادم زیرا مدارک مهاجرتم به آمریکا تقریبا ً آماده بود وتوانستم بعدها به تکزاس سفر کنم.تصمیم داشتم زندگی ام را از صفر شروع کنم؛آنجا به کلیسای دالاس که مخصوص معمدانیهای عرب بودمی رفتم.عموی من کشیش آن کلیسا بود.از زندگی در آنجا خوشم نیامد به خاطر همین با درخواست من خانواده ام  به خانواده ای در ایالت آریزونا تماس گرفتند واز من خواستند تا بروم با آنها زندگی کنم ولی آنجا نیز نتوانستم دوام بیاورم به خاطر همین تصمیم گرفتم به تگزاس برگردم وبا خواهر وبرادرم زندگی کنم .آنجا من بزرگترینشان بودم؛خانواده ام نیز به اردن برگشتند تا فعالیتهای تبشیری خود را از سر بگیرند.در آنجا به دانشکده رفتم وبه ادامه تحصیل پرداختم هرچند که از فعالیتهای تبشیری غافل نبودم .به بچه ها انجیل می آموختم وگهگاهی برنامه های جدید کلیسا را برای والدینم در اردن ارسال می کردم.در سال 2003 پدرم به سبب مرض سرطان درگذشت.البته این باعث نشد من فعالیتم را متوقف کنم بلکه آن را بیشتر کردم البته بیشتر هدف من اعراب مسلمان بود ومی خواستم آنها را به  مسیحیت بکشانم زیرا عقیده داشتم در آمریکا به علت آزادی که وجود داشت بهتر می توانستم فعالیت کنم.به خاطر همین همیشه با دوستان مسلمانم بحث ومناظره داشتم وچون در این راه بی نهایت تلاش به خرج دادم آنها جوانی به من معرفی کردند که از نظر فهم قرآن وسنت در مقام بالاتری نسبت به خودشان قرار داشت.اسم آن شخص مصطفی بالحور بود(او اکنون شوهرم است)او خیلی سمج تر از من در مناظره بود به طوری که بیشتر مواقع کم می آوردم،در بن بست عجیبی گیر می کردم؛احساس تنگی نفس عجیبی می کردم؛همیشه دنبال بهانه ای بودم تا عرصه را خالی کنم زیرا نمی خواستم اعتراف به شکست کنم،در یکی از جلسات مناظره مادرم داشت از سفر می آمد به خاطر همین فرصت را مغتنم شمردم وبه دوستانم گفتم من باید به پیشواز مادرم بروم ولی در آخرین لحظه مصطفی اسمم را صدا کردوگفت:من دلیل می خواهم از او پرسیدم در مورد چه چیزی صحبت می کند؟او به من گفت:برودر انجیل جستجو کن وبرایم دلیل بیاور که حضرت عیسی خودرا خدا نامیده است.اصلا ًچنین چیزی در انجیل موجود نیست [من این فرصت را مغتنم شمردم وتمام سعی خود را به کار گرفتم تا او را به مسیحت دعوت کنم زیرا معتقد بودم شفاعت کننده ونجات دهنده بشراوست که پسر خداست.]به خاطر همین با تمسخر به او گفتم:چه می گویی حتما ً آیات فراوانی مبنی بر خدا بودن حضرت عیسی وجود دارد.مصطفی به من گفت:برایم دلیل بیاور.به خانه رفتم حرفهای او در ذهنم معلق بود،به انجیل مراجعه کردم سعی کردم در این موضوع آیه ای را پیدا کنم موفق نشدم ،به اینترنت مراجعه کردم سپس به کتب دیگر اما  ناکام بودم.این موضوع را با مادرم در میان گذاشتم مادرم به من گفتم:در واقع آیه ای به صراحت وجود ندارد که حضرت عیسی خود را خدا معرفی کند اما گفته است هرکس مرا ببیند مانند این است که پدر را دیده است.گفتم:ولی پسر وپدر با هم شبیه نیستند.گفت:ولی می دانی که آنها از نظر قدرت دریک رده هستند آنها یک در سه مبدأ مقدس هستند(پدروپسر وروح القدس).با این حساب من در  قضیه اول با شکست مواجه شدم؛دنبال قضیه ی دیگری رفتم،در تعالیم مسیح آمده است مسیح پسر خداست در انجیل به جستجو پرداختم در انجیل یوحنا     معادله ای مکتوب بود در آنجا آمده بود(درابتدا کلمه بود وآن کلمه نزد خدا بود وآن کلمه خدا بود)1:1من تعجب کردم چگونه چنین چیزی ممکن بود!چگونه خداوند مسیح بود ودر همان هنگام مسیح نزد خدا بود!این معادله ی ریاضی اشتباهی بود.این آیه را ترک کردم وبرروی  آیه ای دیگر در رساله یوحنا اول اصحاح پنجم آیه هفت به تحقیق پرداختم.در این آیه می گوید:"پس آنهایی که در آسمان شهادت می دهند همانا سه نفر می باشند که پدروپسر وروح القدس می باشند که این سه نفر در یک می باشند."من خوشحال شدم چون به خیال خود جواب معادله را پیدا کرده بودم.پدر=پسر=روح القدس پس در واقع آنها یک نفرمی باشند.ولی  بلافاصله  آیه بعدی تمام تفکرات مرا نقش بر آب کرد.در آیه شماره هشت می گوید:"وآنهایی که در زمین شهادت می دهند سه نفر هستندروح وآب وخون وآن سه دریک متجلی است."در این جا روح به معنی روح القدس وآب به معنی پدروخون به معنی پسر می باشد.اینجا این معادله به هم خورده است؛سه در یک یعنی این که این سه در همه چیز با هم برابر باشند حتی در ماده تشکیل دهنده نیز باید برابر باشندمثلا ً آب درطبیعت به سه صورت مایع، جامد وگاز موجود است.این سه ماده از نظر شکل متفاوتند اما از نظر ترکیب مولکولی هیچ تفاوتی با هم ندارند یعنی آب از دوواحد هیدروژن ویک واحد اکسیژن تشکیل شده است.اگر واقعا ًخدا در سه متجلی شده است پس چرا مخلوقات او به یک سلیقه خلق شده اند.مثلا ًاگر ما سه نقاش را بیاوریم واز آنها بخواهیم طرح درخت را برایمان بکشند هر کدام به سلیقه خود درخت را نقاشی می کند حتی اگر هدف یک باشد.هرلحظه که کتاب را مطالعه می کردم متوجه تناقضات بیشتری در این کتاب می شدم.مسیح خود را پسر خدا خوانده است یهود نیز خود را فرزندان خدا خوانده اند درحالیکه آنها بشری همانند ما هستند.در جایی می خوانیم:"مسیح به تنهایی نشسته است ونماز می خواند"راستی او برای که  نماز می خوانده  است؟برای خودش؟اوخدا را عبادت می کرده حتی در کتاب مقدس نیز این حقیقت اثبات شده است:"در آن هنگام یسوع پاسخ دادتو را سپاس می گویم ای  پدر،خدای آسمانها وزمین زیرا این چیزی است که تو ازحکما پنهان کرده ای"(متی 11:25)"هنگامی که جمعیت منصرف شدند او به کوه صعود کرد تا آنجا نماز بگذارد ووقتی شب فرا رسید اوتنها آنجا بود"(متی 14:26)"وصبح زود او به پا خواست وبه مکان خلوتی وارد شد وآنجا نماز گذارد"(لوقا1:35)"ووقتی از آنها خداحافظی کرد به کوه رفت تا  نماز را به پا دارد"(لوقا6:46)"اما او در صحراها کنج عزلت را بر می گزید تا نماز را به پا دارد"(لوقا 5:16)"ودر آن روزها به کوه رفت تا نماز را به پا دارد وهمه شب در عبادت خداوند گذراند"(لوقا6:12).این مثالهایی است که در کتاب مقدس درمورد عبادت حضرت عیسی آمده است.یادم می آید هنگامی که در دانشگاه واحد لاهوت دین نصرانی را می گذراندم یکی از از اساتید بزرگ که بریتانیایی بود می گفت:" نمایشگاهی در انگلستان تشکیل شده بود که در آن متن اصلی انجیل به معرض نمایش گذاشته بود.وقتی به آنجا رفتم چیزی جز کاغذهای سوخته وپاره ومندرس چیزی نیافتم."در آن هنگام من به کتابی که در دستم بود نگاه کردم ؛پس این کلمات از چه کسی به مارسیده است؟اگر من خدایی بی عیب ونقص می پرستم پس چگونه به کتابی ایمان بیاورم که کامل نیست ودچار تغییر شده است.سؤالی در ذهنم شکل گرفت،اگر تمام کتب آسمانی را در زمین مدفون کنیم وآثارش را از بین ببریم آیا  مسیحیان   می توانندانجیل را جمع آوری کنند؟ جوابش مشخص است؛ این مسأله برای قرآن متفاوت است زیرا  حداقل یک ملیون مسلمان پیدا می شود که قرآن را درسینه دارند ومی توانند دوباره جمع آوری کننداما مسیحیان نمی توانند انجیل را جمع آوری کنند چون  هنوز که هنوز است   متن های جدیدی از انجیل کشف می شود زیرا نسخه های متفاوتی از انجیل وجود دارد.سؤال دیگری در ذهنم شکل گرفت آیا مسیح واقعا ً به صلیب کشیده شده است؟اشخاصی که انجیلهای اربعه را نوشته اند یهودیهایی بودند که پیرواو بودند وسیرت او را نوشته اند؛آنها او را درهنگام به صلیب کشیده شده اند دیده اند؛ولی آیا حتما ً شخصی که به صلیب کشیده شده است خود مسیح بوده است؟خداوند در قرآن کریم  می فرماید:"وگفتار آنها که می گفتند ما عیسی پسر مریم پیغمبر خدا را کشتیم در حالی که نه او را کشتند ونه بدار آویختند ولیکن برآنان مشتبه شد وکسانی که درباره ی او اختلاف پیدا کردند راجع به اودر شک وگمانند وآگاهی بدان ندارند وتنها به گمان سخن می گویند ویقینا ً او را نکشته اند."(النساء157)پس با این حساب کسانی که شاهد قتل عیسی بوده اند کسی شبیه او را دیده اند پس این کتاب چیست که در بین ماست؟من به این نتیجه رسیدم که بعد از این همه سال خدایی می پرستیدم که خدای واقعی نبود.بعد ازگذشت بیست وچهار سال از زندگیم وتحقیق در انجیل وتورات احساس پوچی می کردم؛دوست داشتم خودکشی کنم،احساس می کردم زمین زیر پایم شکافته است ومی خواهد مرا ببلعد،تصمیم گرفتم دوباره تحقیقاتم را از اول شروع کنم شاید نتیجه عکس باشد؛اما کمی مکث کردم،به فکر فرورفتم من به عیسی وتمام انبیاءقبل از او ایمان داشتم فقط من با پیامبر اسلام مشکل داشتم؛درواقع من هرگز چیزی از زندگانی پیامبر اسلام نمی دانستم،معلوماتی که داشتم افکار مسمومی بود که از طریق کشیشهای مسیحی در ذهنم گنجانده شده بود.با خودم اندیشدم؛گفتم چگونه ممکن است او آدم بدی بوده باشد درحالیکه  خداوند قرآن کریم را توسط او نازل کرده است.تمام مسلمانان جهان بلااستثنا او را ستایش     می کنند،پس اگر به نبوت او ایمان می آوردم مشکلی پیش نمی آمد؛زیرا انجیلی وجود دارد که از نظر کلیسا زیاد رسمیت ندارد واز دسترس مردم به دور است؛در این انجیل که (برنابا) نام دارد به صراحت حضرت مسیح به قدوم پیامبر بعد از خودش بشارت داده است همچنین در این انجیل آمده است که مسیح کشته نشده است بلکه کسی شبیه او را کشته اندوخداوند او را قبل از کشته شدن  به آسمان برده است.بعد از مدتها که در این قضایا به تحقیق پرداختم بالاخره تصمیم خودم را گرفتم ودر اولین اقدام با دوستان مسلمانم تماس گرفتم.حدود دوماهی می شد که آنها راندیده بودم؛می خواستم آنهارا ببینم.در مسیری که می رفتم به درگاه خداوند دعا کردم،گفتم:خدایا اگر راهی که انتخاب کرده ام صحیح است پس زندگیم را دگرگون کن اما اگر  مسیرم اشتباه است پس  قبل از اینکه به دوستانم برسم مرابمیران،خدایا من خواستار رضایت تویم وهدف من رسیدن به بهشت برین توست. در این افکار بودم وهمچنان که در مسیر می رفتم اشکهایم نیز از چشمانم جاری بود تا اینکه به دوستانم رسیدم.آنها در ابتدا جاخوردند فکر کردند حادثه ای برایم رخ داده است.مصطفی هم نشسته بود؛همه چشم به دهان من دوخته بودند تا جریان را بفهمند،من بدون اینکه کلمه ای برزبان بیاورم شهادتین را تکرار کردم.سکوت همه جا را فرا گرفت،بعد از مدتی مصطفی به حرف در آمد وبا تمسخر به من گفت:"ساکت باش!دروغگو" بغضم شکست گفتم:من دروغ نمی گویم.مصطفی گفت:خودت آخرین باربه ما گفتی اگر حتی شهادتین هم برزبان بیاوری اما به آن ایمان نداشته باشی دلیل ندارد که مسلمان شده باشی؛مگر این طور نیست؟گفتم:فردا اولین روزماه مبارک رمضان است ومن از امروزمی خواهم تمام احکام دین را به فرابگیرم.مصطفی که جدیت مرا مشاهده کرد خیلی خوشحال شد وفهمید که من راست می گویم وبه من خوشامد گفت واز همان لحظه تمام فرائض دین را به من آموخت.من یک روسری خریدم وعبادتهایم را دور از چشم والدین وخانواده ام انجام می دادم؛این وضع تا دوهفته ادامه داشت.در آن هنگام من به دفتر دعوت وارشاد اسلامی رفتم واسلام خودم را اعلان کردم.از همان ابتدا تعلیم قرآن را سرلوحه کارهایم قرار دادم.اوائل هر موضوع یا مطلبی را در قرآن با انجیل مقایسه می کردم اما بعدها توانستم براین مشکل فائق شوم وفقط به قرآن مراجعه می کردم وبه طوررسمی به تعلیم سیره پیامبر پرداختم؛من دینم را ازخانواده ام پنهان کرده بودم واوائل نیمه های شب در ساعتهای دووسه به عبادت ونماز خواندن می پرداختم تا اینکه روزی وقتی داشتم به دانشکده می رفتم کیف دستی ام از دستم افتاد وروسری وقرآنی که در کیفم داشتم نمایان شد واین باعث شد خواهرم متوجه موضوع شود،البته او ابتدا به روی خود نیاورد اما وقتی نصف شب بیدار شد ومرادرحال نمازدید  متوجه جریان شد واز آن هنگام خانواده ام متوجه موضوع شد ومشکلات من نیز از آن موقع شروع شد.آنها با من دعوا کردند؛با شدیدترین کلمات مرا سرزنش کردند حتی تا دم مرگ کتکم زدند،به شدت مرا تحت فشار قرار دادند حتی به مرگ  تهدیدم کردند اما من هرگز با آنها درگیر نشدم بلکه به آرامی با آنها رفتار کردم ودر آخر نیز آن خانه را ترک کردم اما به درگاه خداوند دعا کردم تا آنها را هدایت کند،من برای سکونت به پیش یکی از دوستان مسلمانم رفتم وبه مدت دوماه آنجا زندگی کردم تا اینکه مصطفی از من خواستگاری کرد ومن با اوازدواج کردم.با اینکه من کانون گرم خانواده ام را از دست داده بودم اما عضو خانواده ای به مراتب بزرگتر شده بودم.در این مدت فشار زیادی را متحمل شدم به طوری که در این اواخرروزانه حداقل بیست وپنج تماس تلفنی ومقدار بیشماری پیامهای الکترونیکی از نقاط مختلف جهان به دستم می رسید که در آن به بدترین نحو ممکن سب وتوهین وتهدید می کردند.تا حالا افراد وشخصیتهای دینی وفرهنگی مختلفی از اردن وآمریکا با من تماس گرفته اند وسعی داشته اند مرا به دین سابقم برگردانند.این بار در مناظره هایم برعکس گذشته که با خود انجیل حمل می کردم  با خود قرآن به همراه می برم وبحمدالله در این مدت کوتاه معلومات فراوانی را از دینم کسب کرده ام.من یاد گرفته ام چگونه در مشکلات صبور باشم واین دردها ورنجها که دیده ام در برابر شکنجه ها ودردهای پیامبرواصحابش که از افراد   قبیله اش دیده است هیچ به حساب می آید.من حتی شغلم را از به خاطر حجابم از دست دادم اما در عوض یاد گرفته ام بامردم چگونه با حکمت رفتار کنم دربرابر آزار واذیت اطرافیان همیشه لبخند می زنم زیرا اسلام باعث یک آرامش درونی خالص می شود اگر عبادت انسان خالص وبرای خدا باشد انسان احساس خوشبختی می کند اما اگر انسان دچار گناه شود باعث می شود انسان از این خوشبختی محروم شود واحساس ناخوشایندی به انسان دست می دهد؛این حقیقتی است که در چهره تک تک افراد مشاهده می کنم آنهایی که نمی خواهند نور ایمان را در دلهایشان روشن کنندوبه جای آخرت به دنیا چسپیده اند؛قلبهای آنها در ظلمت می باشد زیرا از نور الهی به دور می باشند. الآن من زندگیم هدفمند شده است وتمام سعی خود را می کنم تا طبق رضای خدا وسنت مطهر نبی اکرم عمل کنم تا به آن هدف اساسی که همانا رسیدن به بهشت برین می باشد برسم. والسلام.

  

تهیه و ترجمه: شفیق شمس

مصدر: سایت نوار اسلام

IslamTape.Com

 

 

    منبع: سايت نوار اسلام